جدول جو
جدول جو

معنی خواب بستن - جستجوی لغت در جدول جو

خواب بستن
(بَ غَ کَ دَ)
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد:
ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز
گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
با چنین خوابها که من هستم
خواب خاقان نگر که چون بستم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
خواب بستن
خوب بند کردن کسی را بافسون
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
فرهنگ لغت هوشیار
خواب بستن
((~. بَ تَ))
خواب کسی را آشفتن
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خو بستن
تصویر خو بستن
درست کردن چوب بست، برای مثال ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری - لغت نامه - خو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواب رفتن
تصویر خواب رفتن
به خواب رفتن، در خواب شدن، خوابیدن
کنایه از بی حس شدن دست یا پا به واسطۀ فشاری که بر آن وارد می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بِضَ / ضِ اَ تَ)
تصور کردن. پنداشتن. توهم کردن. (ناظم الاطباء). خیال کردن. اندیشیدن. تخیل. (یادداشت مؤلف). حصول تصور و پندار: حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که... فرود نیامد. (تاریخ بیهقی). ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نیابد و احوال ایشان را درنیابد. (تاریخ بیهقی). عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است. (تذکره الاولیاء عطار).
ای که گشتی تو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی (گلستان).
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی (گلستان).
با شیر پنجه کردن روبه نه عقل بود
باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان.
سعدی.
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنجروز که در عیش و در تماشایی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
بسته شدن خون. مقابل خون گشادن. (از آنندراج) :
جز خاک کوی دوست که نتوان از آن گذشت
از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ / مِ زَ دَ / دِ)
خواب بیننده. رؤیابیننده. آنکه خواب می بیند:
زآنکه انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواب بین یاغی شود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دَ)
متصل ساختن چوب بچیزی، چوب زدن خاصه بر کف پای کسی.
- به چوب بستن یا بچوب بستن کسی را، پای او رابه فلک گذاشتن و با ترکه زدن. (یادداشت مؤلف).
پای کسی در فلک کردن و بکف پای او چوب زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غُ نِ شَ تَ)
نقاب بر رخ زدن:
نقاب چینی و رومی به نیسان
همی بندد صبا بر روی هامون.
ناصرخسرو.
زین هزاران شمع کآن آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب.
ناصرخسرو.
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب.
مسعودسعد.
شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب.
خاقانی.
وز حنای دست بخت اوست صبح
زآن نقاب از ارغوان بست آسمان.
خاقانی.
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ کَ دَ)
نواربندی کردن. نوارپیچ کردن. بار یا بسته ای را با نوار استوار کردن، باندپیچی کردن. روی زخم را با نوار و باند پوشاندن
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُو پُ تَ)
لواء ملک بستن، نصب لواء پادشاهی: و لوای ملک رای قنوج به بت خانه کابل بندند. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خوا /خا گُ دَ)
جستجو کردن آنچه را که درست و صحیح است در رأی و روش و دیگر چیز. تحری
لغت نامه دهخدا
(تَ نَعْ عُ کَ دَ)
دل بستن. تعلق خاطرپیدا کردن. علاقه و دلبستگی بهم رساندن:
چرا باید این گنج و این آز و رنج
روان بستن اندر سرای سپنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ تَ)
آیین بندی کردن. طاق نصرت بستن. (یادداشت بخط مؤلف) : و کسی که بزیارت نور رودفضیلت حج دارد و چون بازآید شهر را خوازه بندند سبب آمدن از آن جای متبرک. (تاریخ بخارای نرشخی ص 13).
گر با تو ز خانه سوی کوی آیم
بندند چه خوازه ها و آیین ها.
سوزنی.
به پیش باد نه آن نامه تا بمن برسد
که هیچ پیک نیابی چو باد با تک و پوی
بکوی صافی آن نامه را بزن عنوان
نه پیش نامۀ تو تا خوازه بندم کوی.
سوزنی.
خوازه بست زگلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
بخواب رفتن. درربودن خواب کسی را:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی برتاب.
نظامی.
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه ست خوابش برده به.
سعدی (گلستان).
از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان).
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد.
سعدی (بوستان).
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
بخیل اندرش دختری بود خرد.
سعدی (بوستان).
- امثال:
اگر دنیا راآب ببرد او را خواب برده است، این مثل را برای افراد بی اعتناء به امور زنند
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف).
- به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
- در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای.
، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ دَ)
خواب بریدن. از خواب بیدار کردن
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ اَ تَ)
بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن، حرفهای نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و نادرست بهم بافتن:
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قطع کردن حساب جاری. بستن حساب جاری یا حساب پس انداز در بانک. (اصطلاح بانکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صواب جستن
تصویر صواب جستن
به جستن تحری درست جستن به جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب بین
تصویر خواب بین
رویا بیننده، خواب بیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیال بستن
تصویر خیال بستن
خیال کردن توهم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب رفتن
تصویر خواب رفتن
بخواب فرورفتن خواب شدن 0، بیحس شدن (پایا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا بستن
تصویر وا بستن
مربوط کردن مرتبط ساختن باز بستن: (درین دوران گرت زین به پسندند زهی پشمین بگردن وا نبندند) (نظامی. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواء بستن
تصویر لواء بستن
((لَ. بَ تَ))
نصب کردن درفش پادشاهی
فرهنگ فارسی معین
به خواب رفتن، خوابیدن، کرخ شدن، بی حس شدن (دست، پا و)
فرهنگ واژه مترادف متضاد