شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد: ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم. نظامی
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد: ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم. نظامی
تصور کردن. پنداشتن. توهم کردن. (ناظم الاطباء). خیال کردن. اندیشیدن. تخیل. (یادداشت مؤلف). حصول تصور و پندار: حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که... فرود نیامد. (تاریخ بیهقی). ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نیابد و احوال ایشان را درنیابد. (تاریخ بیهقی). عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است. (تذکره الاولیاء عطار). ای که گشتی تو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی (گلستان). هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست. سعدی (گلستان). با شیر پنجه کردن روبه نه عقل بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان. سعدی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنجروز که در عیش و در تماشایی. سعدی
تصور کردن. پنداشتن. توهم کردن. (ناظم الاطباء). خیال کردن. اندیشیدن. تخیل. (یادداشت مؤلف). حصول تصور و پندار: حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که... فرود نیامد. (تاریخ بیهقی). ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نیابد و احوال ایشان را درنیابد. (تاریخ بیهقی). عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است. (تذکره الاولیاء عطار). ای که گشتی تو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی (گلستان). هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست. سعدی (گلستان). با شیر پنجه کردن روبه نه عقل بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان. سعدی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنجروز که در عیش و در تماشایی. سعدی
متصل ساختن چوب بچیزی، چوب زدن خاصه بر کف پای کسی. - به چوب بستن یا بچوب بستن کسی را، پای او رابه فلک گذاشتن و با ترکه زدن. (یادداشت مؤلف). پای کسی در فلک کردن و بکف پای او چوب زدن. (یادداشت مؤلف)
متصل ساختن چوب بچیزی، چوب زدن خاصه بر کف پای کسی. - به چوب بستن یا بچوب بستن کسی را، پای او رابه فلک گذاشتن و با ترکه زدن. (یادداشت مؤلف). پای کسی در فلک کردن و بکف پای او چوب زدن. (یادداشت مؤلف)
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
نقاب بر رخ زدن: نقاب چینی و رومی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون. ناصرخسرو. زین هزاران شمع کآن آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب. ناصرخسرو. تا بپوشد زمین ز سبزه لباس تا ببندد هوا ز ابر نقاب. مسعودسعد. شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. وز حنای دست بخت اوست صبح زآن نقاب از ارغوان بست آسمان. خاقانی. زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی
آیین بندی کردن. طاق نصرت بستن. (یادداشت بخط مؤلف) : و کسی که بزیارت نور رودفضیلت حج دارد و چون بازآید شهر را خوازه بندند سبب آمدن از آن جای متبرک. (تاریخ بخارای نرشخی ص 13). گر با تو ز خانه سوی کوی آیم بندند چه خوازه ها و آیین ها. سوزنی. به پیش باد نه آن نامه تا بمن برسد که هیچ پیک نیابی چو باد با تک و پوی بکوی صافی آن نامه را بزن عنوان نه پیش نامۀ تو تا خوازه بندم کوی. سوزنی. خوازه بست زگلبن همه فراز و نشیب بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار. مسعودسعد
آیین بندی کردن. طاق نصرت بستن. (یادداشت بخط مؤلف) : و کسی که بزیارت نور رودفضیلت حج دارد و چون بازآید شهر را خوازه بندند سبب آمدن از آن جای متبرک. (تاریخ بخارای نرشخی ص 13). گر با تو ز خانه سوی کوی آیم بندند چه خوازه ها و آیین ها. سوزنی. به پیش باد نه آن نامه تا بمن برسد که هیچ پیک نیابی چو باد با تک و پوی بکوی صافی آن نامه را بزن عنوان نه پیش نامۀ تو تا خوازه بندم کوی. سوزنی. خوازه بست زگلبن همه فراز و نشیب بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار. مسعودسعد
بخواب رفتن. درربودن خواب کسی را: سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. ترا در بزم شاهان خوش برد خواب ز بنگاه غریبان روی برتاب. نظامی. ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه ست خوابش برده به. سعدی (گلستان). از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان). نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد. سعدی (بوستان). شب از درد بیچاره خوابش نبرد بخیل اندرش دختری بود خرد. سعدی (بوستان). - امثال: اگر دنیا راآب ببرد او را خواب برده است، این مثل را برای افراد بی اعتناء به امور زنند
بخواب رفتن. درربودن خواب کسی را: سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. ترا در بزم شاهان خوش برد خواب ز بنگاه غریبان روی برتاب. نظامی. ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه ست خوابش برده به. سعدی (گلستان). از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان). نه گریان و درمانده بودی و خرد که شبها ز دست تو خوابم نبرد. سعدی (بوستان). شب از درد بیچاره خوابش نبرد بخیل اندرش دختری بود خرد. سعدی (بوستان). - امثال: اگر دنیا راآب ببرد او را خواب برده است، این مثل را برای افراد بی اعتناء به امور زنند
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف). - به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. ، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف). - به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. ، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن، حرفهای نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و نادرست بهم بافتن: کنون نزد من چون زنان بسته دست همی خواب گویی بکردار مست. فردوسی
بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن، حرفهای نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و نادرست بهم بافتن: کنون نزد من چون زنان بسته دست همی خواب گویی بکردار مست. فردوسی